تقریبا ساعت ۳ نصف شب بود. از خواب پریدم . به ساعت نگاه کردم سرم تیر کشید.بلند شدم تا قرص بخورم . قرصی برداشتم تا بخورم درست ندیدم نامش جه بود. ولی خوردم چون سرم بشدت درد میکرد . ان را خوردم دیگر نفهمیدم چه شد. چشم که باز کردم در بیمارستان بودم . مردی بالای سر من ایستاده بود. ناگهان از جا پریدم . او ب من گفت نترس عزیز بابا جالت خوب است . او چه گفت؟عزیز بابا؟ اما من که او را نمیشناسم . وانمود کردم فهمیده ام . اما عجیب فکرم درگیر شد.چندی بعد خانمی زیبا روی وارد شد. لبخندی زدم و گفتم وای شما چقدر زیبایید . لبخند ان خانم خشک شد. ب من گفت : ریرا حالت خوب است؟منم مامانت. تکانی خوردم . گفتم اما من شما را نمیشناسم . ان مرد هم به منگفت عزیز بابا . من پدرم را میشناسم اما او پدر من نبود. پدرمن قدی بلند دارد. ان مردقدی متوسط داشت و رنگ پوستش سفید است .اما ان مرد رنگ پوستش تیره بود . من حتی شماره انها را هم دارم اگر بخواهید میتوانم به شما بدهم تا ببینید دروغ نمیگویم . ان خانم دستش را از تخت گرفت و افتاد من هم اهمیتی ندادم واز کنارش گذشتم ...
تاج هم بده لطفا